بسم‌الله.

سلام!

+

من به واسطه‌ی رفت‌وآمدم توی مدرسه و گاهی مشق معلمی کردن و هیئت عقیله‌ی عشق دوستانِ دانش‌آموز زیاد دارم. تعداد خوبی‌شان دهه‌ی هشتادی اند.

اولین برخوردم باهاشان برمی‌گردد به سفر مشهد هیئت عقیله‌ی عشق. به خاطر این که یک سال مسئول برگزاری بازارچه‌شان بودم، بچه‌های هیئت به این نتیجه رسیدند که من مسئول یک گروه‌شان باشم.

تجربه‌ی سخت ولی عزیزی بود.

حالا بعد از کمی بیش‌تر از یک سال وقتی جنسِ دغدغه‌هاشان، نوع نگاه‌شان به مسائل، شوق‌شان برای اصلاح جامعه را می‌بینم توی دل‌م قند آب می‌شود و برق چشمان‌م بیش‌تر می‌شود.

حالا وقتی ازم راجع به انتخاب رشته سئوال می‌پرسند و می‌برم‌شان دانش‌گاه، وقتی مسئولیت‌هایم را تک به تک به‌شان واگذار می‌کنم و بابت‌شان مطمئن‌ام، وقتی می‌ایستم و از دور نگاه‌شان می‌کنم به خودم افتخار می‌کنم که دوست‌شان هستم.

این حرف‌ها را به خودشان نزده‌ام. شاید روز جشن فارغ‌التحصیلی‌شان -اگر دعوت‌م کنند.- بروم بالای سن و این حرف‌ها را برایشان بخوانم.

این چند سال روزهایی شد که دنیا چهره‌اش را برایم خاکستری کند و طاقت‌م را طاق.

ولی چند وقتی می‌شود که وقتی زهرا را می‌بینم که مسئول جشن نیمه‌ی شعبان شده و وقتی کوثر را می‌بینم که چای می‌ریزد و وقتی شادی را می‌بینم که متن می‌خواند و وقتی نگار را می‌بینم که شربت را هم می‌زند و وقتی یاسمین را می‌بینم که اوریگامی درست می‌کند و وقتی پریا را می‌بینم که عکس می‌گیرد، انگاری به مرحله‌ی یک‌پارچگی اریکسون رسیده باشم.


می‌خواهم یک اعترافِ سخت بکنم!

شماها، همه‌تان، شبیه خواهرهای من شدید. یک‌جاهایی حتی خواهرهای بزرگ‌ترم.

یک روزی حتماً به‌تان می‌گویم که وجود شما من را به ظهور امیدوارتر می‌کند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها